اندکی کلام جناب یار با من(اندکی شوخی).....

ساخت وبلاگ

دلم میخواد زمان یکم جلو بره؛

دلم میخواد زمان انقدر جلو بره که دیگه نگران نباشی کسی ما رو باهم تو خیابون ببینه؛

دلم زمانی رو میخواد که بجای با عجله رسوندنت به خونه بعد از مهمونی،

آروم و بی استرس آخر شب برگردیم خونه خودمون.

دلم میخواد زمان انقدر جلو بره که زندگی مشترکمون از آب و گل در اومده

و روی پاهاش راه میره و فکرمون حساب کتاباییه که باعث پیشرفتمونه؛

دلم میخواد زمان انقدر جلو بره که شبا بجای اینکه مغزم

از این که تو این گورستان قراره چه بلایی سرم بیاد

سوت بکشه پُر باشه از عدد و رقم هایی که قراره ما رو به آرزوت نزدیک کنه؛

دلم روزهایی رو میخواد که باهم سر اینکه بچه داشته باشیم به تفاهم رسیدیم و فکر سیسمونی هستیم.

دلم روزهایی رو میخواد که نگاهت میکنم تو دلم بهار میشه

از اینکه چند لحظه پیش چطور داشتی ریز به ریز چیزهایی رو که امروز تو بازار خریدی برام میگفتی

تا توی دفترمون بنویسم.

دلم میخواد زمان انقدر جلو بره که یه مرد با موهای جوگندمی شدم

و تو رو به آرزوهات رسوندم،

دستمو بگیری،دستتو بگیرم بگم:

دیدی رسیدیم؟ دیدی خوشبخت شدیم؟ دیدی حالا فقط باید به پای هم پیر شیم؟

 

 

الکی مثلا

من فعلا یارم کتابای درسیمه

خدایا.......
ما را در سایت خدایا.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vagoyehaye-yek-delmorde97 بازدید : 261 تاريخ : يکشنبه 26 خرداد 1398 ساعت: 21:52