آخرین لحظات باهم بودنمان:)....

ساخت وبلاگ

کلاسی که پیچاندنش به یک صفا سیتی دوستانه باز شد

و حرف زدن دوساعتیمان روی چمن های خشکیده دانشگاه

خنده ها و اشک هایجمع شده درون چشمانمان

حرف زدن از نرسیدن به عشق و جدایی عاشقانه های یک خواهر و برادر

ومن که مهر سکوت بر لبانم بود

در اصل چه میگفتم؟

از نریسدنمان؟از جداییمان؟ از جداییم از برادرم؟یا لحظات شیرین عاشقیمان؟

از کدامش میگفتم؟اصلا مگر داشتم اینهارا که بگویم؟

یا اینکه بین گفتگوها کدامین عکس را باز کنم و بگویم من به فدای چشمانت؟

نمیدانم چه شد که به یکباره گفتم چرا من هیچی ندارم برایتان بگویم؟

و هیچکدامشان نفهمیدن که چشمان خیسم نه از سرما بود نه از قهقهه ی بعده آن

اصلا مگر دیدن؟

اینها را فقط گفتم که فقط خالی شوم از آن حجم سکوتِ پر از درد

 

+و بگویم از امروز

که لب گشودم به آنچه که قرار بود تا به ابد جز اسرارم بماند ولی نشد که بماند

ینی درست تر که نگذاشتند که بماند

 

خدایا.......
ما را در سایت خدایا.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vagoyehaye-yek-delmorde97 بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 4:24