نمیدونم چی شد که مامانم برام درمورد قسمت گفت:
تو یادت میاد ننه جونو؟(مادر بزرگِ پدریِ پدرم :) ). یه روزی برام تعریف کردن که یه چوپونی بوده
هر روز بعد کارش وقتی از درِ یه خونه ای رد میشده یه بچه همیشه جیغ میزده و گریه میکرده
یه روزی کلافه میشه و میگه خدایا اگه این بچه دسته من بود خفش میکردم
چند وقت بعدش خواب میبینه که یکی میاد به خوابشو میگه همین بچه ای که از صداش گلایه میکنی در آینده همسر تو میشه
فردای اون روز بچه هه رو تو کوچه میبینه و میدزدتش و میبرتش تو بیایون و شکمشو پاره میکنه و ولش میکنه و بر میگرده
و بعد اون ماجرا همراه خونوادش از اون شهر میرن
خلاصه چند سالی میگذره . این چوپون غصه ی ما یه دختریو میبینه و عاشقش میشه
و به خونوادش میگه من همین دختره رو میخوام
شب عقد کنونشون دختره میگه من وقتی بچه بودم یه اتفاقی برام افتاده و شکمم پاره شده
و این ها هم خونواده ی واقعی من نیستن :)
خدایا.......برچسب : نویسنده : vagoyehaye-yek-delmorde97 بازدید : 134