صبحِ امروز , واسه پسرم که بعدها خواهدامد یادداشتی نوشتم وکنارِ تخت گذاشتم :
" عزیزم! به گمانم وقتِ آن رسیده که برای خود معشوقه ای پیدا کنی؛
برایش شاملو بخوانی , گیتار بزنی , گیسوانش را لا به لایِ انگشتانت تاب بدهی......
فقط جانِ مادر , رابطه پستی و بلندی دارد.
نرسد روزی که صدایت را برایش بلند و دیدگانش را تَر کنی.......
خدا نیاورد روزی را که عکس هایش را از دیوارِ اتاقت جمع کنی. ....
نرسد روزی که با حجمِ عظیمی از بغض , تنهایی به سمت کافه همیشگیتان روانه اَش کنی....
زبانم لال نیاید روزی که دل ببری و به یک باره برایِ لیلیِ قلبت مجنونِ بی وفا شوی....
تصدقت شوم! اگر دل دادی , اگر دل بُردی , مرد باش.
رفیقِ نیمه راه نشوی که من بی وفایی را به تو نیاموخته ام.....
این یک قلم را ازمن به ارث ببر جان دلم.....
خدایا.......برچسب : نویسنده : vagoyehaye-yek-delmorde97 بازدید : 146