صرفا جهت تخلیه ی ذهن...

ساخت وبلاگ

[ دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 1:27 ] [ گنـــدم ]  | 

شب که میشه، تموم اذیتایی که کرد،مثه فیلم تو مغزم پخش میشه، هی با خودم حرف میزنم،حرف میزنم، دعوا میکنم باهاش، داد میزنم سرش،سر خودم و... جنگی میشه درونم .

میدونی به این فکر میکنم که بقیه منو چجور خوب میبنن؟ که هر کی میشنوه میگه لیاقت قلب مهربونتو نداشت. واقعا من همچین فکری نمیکنم درباره ی خودم.

افکار درباره خودم، هر چند که خوب نیست، ولی خب خوب نبود، و با حرفاش بیشتر و بیشتر این حس خوب نبودنو تقویت کرد.

دعوای آخر، زنگ زدم به گوشیش ، که طبق معمول بدون جواب موند. زنگ زدم به خونشون،که کاملا آروم و منطقی، به مامانش بگم بزن تو گوش پسرت و بگو نکنه همچین.

که یهو گوشیو از دست مامانش کشیدو شرو کرد دعوا کردن، ۲ ساعت تمام دعوا کرد ، ۲ ساعت ها. و اشکام همینجور میریخت، انقدر حرفاش تلخو زهر آلود بود که دهنم به حرف زدن باز نمیشد، هر چی از دهنش درومدو بار منو خانوادم کرد خدایا.......

ما را در سایت خدایا.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vagoyehaye-yek-delmorde97 بازدید : 39 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 14:50